شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 233 مامانی برای بهداد

 شکوفه ی بهارم ادامه ی چهارشنبه : یکساعتی خوابیدی و بعدش که بیدار شدی من رفتم سراغ آماده کردن افطار و سحری فردا ... هر لحظه منتظر بودم تا بابا برسه خونه ... تو هم از لای پای من داشتی تو کابینت زیرگاز رو خالی میکردی و منم هرچی سرت داد کشیدم محلم ندادی !!! ... چند بار هم دستت رو گذاشتی لای در و در رو محکم بستی !!!!!!!!!!!!!! ... ساعت 7 بود که کارام تموم شد و اومدم وسط اتاق ولو شدم ... تو هم اومدی و بالا سرم نشستی و هی گیر دادی که بلند شم !! ... یه کم کلاغ پر بازی کردیم و یه کم لی لی حوضک ... بعدش هم توپات رو اوردی و توپ بازی کردیم ... ساعت 8 بود و از بابا خبری نبود .. گوشی رو برداشتم و زنگ زدم ولی جواب نداد ... 10 بار تماس گرفتم ولی ...
28 تير 1392

یادداشت 232 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهار نارنج من *** دیروز که بابا اومد خونه دست پر بود ... رفته بود برات پوشک بگیره از بازار ... چند تا هم اسباب بازی گرفته بود ... یه دونه عروسک پووووو که گــــــنــــــــــــدست و تو عاشقش شدی و یه سری آجر خونه سازی بزرگ ... و یه تلفن موزیکال .. دستش درد نکنه ... تا آخر شب با اسباب بازیهای جدیدت سرگرم بودی 457 . یکشنبه : دیشب هم برای خوابیدن خیلی اذیت کردی .. نمیدونم چت میشه مادر که یهو اینجوری بیدار میشه و بیتابی میکنی و بدخواب میشی ... تا ساعت 5 صبح در حال جابجاشدن رو تشک من و بابا و خودت بودی ... صبح که بیدار شدم دیدم بابا رفته اونور تنها خوابیده و تو رو جای بابا هستی و من رو جای تو !!!!!!!!!!!!!!!!! ... ساعت 10 ...
19 تير 1392

یادداشت 231 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهار نارنجم *** 449 . شنبه : از صبح که بیدار شدیم مشغول جمع و جورم ... نمیدونم چرا هی کار اضافه میشه !!!! ... صبحانه خوردیم و من و تو و بابا همش ولو بودیم !!!!!!! ... عصری رفتیم بازار و من یه کیف و کفش قــــــــــــــرمـــــــــــــــز خریدم !!!!!!!!!!!!!!!!!! ... بعدش هم رفتیم خونه مامان بزرگ ... تنها بود و من کلی دلم گرفت از تنها دیدنش ... از وقتی که مستآجرش رو بلند کرده حسابی تنها شده ... انشالله خدا نگهدارش باشه ... یکساعتی بودیم و بعدش اومدیم خونه و من تا آخر شب همینجور دپرس بودم ... شب برای خوابیدنت یه کم اذیت کردی ... نصفه شب هم چندباری بیدار شدی ... نمیدونم چرا ... فکر کنم دندون تازه تو راهه !!!!! ٤٥٠ ....
15 تير 1392

یادداشت 230 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهار نارنجم *** 441 . جمعه : دیشب بدخوابی داشتی و تا ساعت 3:30 هر نیم ساعت بیدار میشدی . اما بعدش راحتتر خوابیدی . ساعت 8 بیدار شدم و دیدم سرت رو گذاشتی رو کمر من و همونجور خوابت برده ... نشستنکی !!!!! ... جابجات کردم و دوباره خوابیدیم تا 10:30 ... بیدار شدیم صبحانه خوردیم و چمدانها رو بستیم و را افتادیم ... ساعت 1 بود که سوار ماشین شدیم  و رفتیم شمال ... همش توی دلم دعادعا میکردم که مثل دفعه قبل گریه نکنی ... بعد از یک ربع خوابیدی ... تقریبا بیشتر راه رو خوابیدی ... هوا خنک بود و گرما اذیتت نمیکرد که بیدار بشی ... گدوک هم که فوق العاده سرد بود و مه جلو دید رو گرفته بود ... کلی کیف کردیم ... ساعت حدود 6 بود که رسیدیم&nb...
7 تير 1392
1